کلیسا.دنهاقمنتي نيست! توقعي هم!
من خودم خواستم که عاشقت شوم و عاشقم باشي!
درست زماني عاشقت شدم که نبايد ميشدم وعاشق همان کسي شدم که نبايد مي شدم.
اما من به اين اشتباه نياز داشتم.از اسلافمان که کمتر نبودم،من هم سيب را چيدم و ذره ذره فرو دادم و ماندم با اين بساطي که خودم پهن کردم...
بهشتي نبود که رانده شوم.منتي نيست.توقعي هم.من هم آدم بودم و منطق آدميت ...و اين شد که طنابي از رشته رشته رگهايم ساختم و به تو پيوند زدم.
نه ،منتي نيست باور کن !وقتي اين منم که به تو محتاجم.تلخ نشو!تو عادت داري به شعر و دل و خوشي هاي ياس آور و نمناک.اينها را ولي پور به من گفت.اما فقط من ميدانم که تو چه هستي؟فقط من مي توانم بفهمم که عادت من به تو از شعر بالاتر است.عادت من به تو خودش نمناک است و بي تو مي خشکد.
فقط اين منم که ميدانم چقدر ايستادم و خواستمت .از تو نميخواهم که بداني .چون منتي به تو نيست و توقعي هم.چه برسد به ديگران.
اصلا نمیخواهم هیچ کس بداند من چطور تو را با همه زندگيم آميخته ام.و اینکه تمام رگهاي حياتي من به آن قلبي متصل است که تو بردي .ديگر تو هم راه فراري نداري.تو نمي تواني که نخواهي.مگر اينکه ...
مگر اينکه...
اين رگها رو ببري و بعد ...
از روي جنازه من رد شوي !