نه صدایی، نه سکوتی؛ نه درنگی، نه نگاهی!

بغض خفه کننده ای گلومو گرفته... هر لحظه میخواد بترکه اما بیشتر از چند قطره اشک که گونه هامو خیس کنه نیست... نه حرفم میاد و نه دوست دارم چیزی بگم...

 خسته ام از دنیایی که جواب راستی و فداکاری و تحمل ماهها و سال ها زحمت.اونی نیست که انتظارشو داری...

آدمایی که به چشم یه فرصت برای بالا رفتن خودشون بهت نگاه میکنن..آدمایی که تو رو پول میبینن.کتاب میبینن.پله واسه بالا رفتن میبینن..و هزار چیز دیگه که نگفتنش بهتره....

خسته ام از بی حرمتی ها و اندازه نگه نداشتن ها...... نه صدایی نه سکوتی؛نه درنگی نه نگاهی