سرخوشانند ستایشگر خورشید و زمین
همه مهر است و محبت نه جدال است و نه کین
اشک میجوشد در چشمه چشمم ناگاه
بغض میپیچد در سینه سوزانم ، آه
پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم
به خود آییم و بخواهیم که :
انسان باشیم
فریدون مشیری
دیرگاهیست که در خاطر شیدای منی
و در این غمکده ، چون ماه شب تار منی
عاشقی جرم قشنگ من و تو ، باور کن
که تو همدرد من و مرهم هر درد منی
من اگر دورم و دلتنگ از این فاصله ها
تو چو فانوس سپید ، روشنی راه منی
ای تو بی رنگ و منزه ز ریا و تزویر
تو که همرنگ دل و آینه قلب منی
به خدا هیچکسی غیر تو همراه نشد
تو که آوای دل خسته و تنهای منی
رنگ می گیرد این روح کویری از تو
رنگ آبی سخاوت تو که دریای منی
وظیفه حکومت اجرای حداقل هنجارهاست و رسالت روحانیت ابلاغ حداکثر ارزش ها.ابزار اولی قانون است و وسیله دومی کلام.... آخه لا اکراه فی الدین.......
ارزش ها وقتی فرهنگ شدن خودشون حفظ میشن..
تو این وبلاگ خیلی از خودم نمی نویسم اما اتفاقای خوب و بزرگو دوست دارم بنویسم....
دیدی یه وقتایی دنیایی پشیمونی سراغت میاد و با همه وجود از خدا گشایش می خوای؟...
شنیدی خدا جواب دعای یه دل محزونو میده...
شده خدا جواب نده؟!!
خیلی وقت بود ( شاید ۳ماه) خدا یه نعمتشو اونطور که می خواستم ازم گرفته بود... اما امروز تلافی همه روزای گذشته بود.... و من اون عارف ۳ماه پیش نیستم دیگه...و خدا از این همه مدت یه عالمه تغییر مثبتو به اینده من هدیه کرد....خدایا! سپاس....
نفس میزند موج
نفس میزند موج
ساحل نمیگیردش دست
پس میزند موج
فغانی به فریادرس میزند موج
من آن راندهی ماندهی بیشکیبم
که راهم به فریادرس بسته
دست فغانم شکسته
زمین زیر پایم تهی میکند جای
زمان در کنارم عبث میزند موج
نه در من غزل میزند بال
نه در دل هوس میزند موج
رهاکن رهاکن
که این شعلهی خرد چندان نپاید
یکی برق سوزنده باید
کزین تنگنا ره گشاید
کران تا کران خار و خس میزند موج
گر این نغمه این دانهی اشک
درین خاک رویید و بالید و بشکفت
پس از مرگ بلبل ببینید
چه خوش بوی گل در قفس میزند موج
گفت پیلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد..خود را در آب می دید و می رمید..پیل می پنداشت که از دیگری می رمد،نمی دانست که از خود می رمد...
همه اخلاق بد- از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و کبر - چون در دست توست نمی رنجی ، چون آن را در دیگری می بینی ، می رمی و می رنجی؟
بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بیخم برکند
حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا
که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند
هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان در هم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود..به جامع کوفه درآمدم دلتنگ..یکی را دیدم که پای نداشت..شکر نعمت حق تعالی به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم......
سعدی