از این تیپ آدما که سینه شون مخزن اسرار کلی آدمه خیلی خوشم میاد...نگاه های بازی دارن..اول و آخر تصمیمای ذهن های مختلفیو تو شرایط متفاوتی دیدن... نمیشه تصورش کرد اما همین نزدیکیا انسانای خیلی خیلی بزرگی هستن که برای ساعتی هم که شده هم بغض کسی میشن که هیچوقت ندیدنش...
هنوز به اندازه من هوایی هست..هنوز می شود دل به فردا سپرد...
با همین دیدگان اشک آلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو ،به گل،به سبزه درود
به شکوفه،به صبحدم،به نسیم
به بهاری که می رسد از راه
چند روز دگر به ساز و سرود
فریدون مشیری
مانده تا برف زمین آب شود
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر
ناتمام است درخت
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید
بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم
سهراب
گر ز حال دل خبر داری بگو
ور نشانی مختصر داری بگو
مرگ را دانم ولی تا کوی دوست
راه اگر نزدیک تر داری بگو
مولانا
با یه شخصی آشنا بودم همیشه توهم قطع ارتباط داشت..همینم باعث میشد رابطه اش خیلی تلاطم داشته باشه... یه بیماریه.. خانواده قزاقه مندیان تو سریال مهران مدیری هم همین درد و دارن... دارم یه کم مطالعه میکنم راجع بهش... شاید یه پست مفصل هم نوشتم ...
پی نوشت : آخرین سکانس مرد هزارچهره مهران هم دچار این توهم شد.. شاید بشه گفت مارگزیده ها درگیر توهم تو طئه میشن..
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتــاب
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم مسازد آفتاب
ای دریغ از ما دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری